ما آمده بودیم که مردانه بمیریم

ما آمده بودیم که مردانه بمیریم
در پیچ و خم جنگ، دلیرانه بمیریم

آن جا که جنون حاکم بی چون و چرا بود
شوریده و شیدایی و مستانه بمیریم

سخت است در این شهر که در بین رفیقان
این گونه پریشان و غریبانه بمیریم

مهلت بده ای عمر نفس گیر که شاید
خونین کفن و شاد و شهیدانه بمیریم

از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم

آبی  تراز آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم

ما  آمده  بودیم  که تا  مرز  رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم

ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در این جنگ بمیریم

یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم

پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است
بد خاطره ای نیست اگر لنگ بمیریم

تقصیر کسی نیست که این گونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دل تنگ بمیریم

فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم

هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم

شهید محمد عبدی

تکرار تاریخ

ای قلم از قدرتی غالب بگو ***از علی بن ابی طالب بگو

از علی مرد سیاست مرد دین***از علی تنها ترین مرد زمین

رهبری کامل و لایق بود او***بهترین قرآن ناطق بود او

عمر و عاص از کید جوید برتری***آه و واویلا ز جهل اشعری

رنج،از دست خوارج بس کشید***تیغ بر روی علی ناکس کشید

گر چه در راه جهادش چست بود***او غمین از همرهانی سست بود

هر که راه کید و کین را باز کرد***ضربه بر اسلام را آغاز کرد

شب زمسجد بر سر راه آمدیم***زان علی تا این علی راه آمدیم

ثلمه ها افتاد یک یک اتفاق***رنج ها دیدیم در راه نفاق

بعد از آن پیر جمارانی خود***با چراغ سبز بارانی خود

راه حق را جملگی دریافتیم***حضرت سید علی را یافتیم

دل به فرمان ولی داریم ما***گوش بر امر علی داریم ما

عده ای از همرهان جاهل شدند***در حمایت از علی کاهل شدند

ای خوارج که زمولا خسته اید***یادتان رفتست پیمان بسته اید؟؟؟

غم برای نان و عنوان می خورید؟***رنج آب و غصه ی نان می خورید؟

پس چه شد ایمان و باورهایتان***خاک شهر کوفه بر سرهایتان

پشت بر ایمان و مولا کرده اید***از شهیدان شرم آیا کرده اید؟

مثل شیطان مهره چینی می کنید***انقلاب ضد دینی می کنید

با تسامح ها تجاهل می کنید***پای ارزش ها تساهل می کنید

کف زدن دور است از اهل نیاز***مردم ما اهل دینند و نماز

حمله بر فقه و ولایت،حذف دین***طرح شیطان بزرگ است اینچنین

ملت ایران فراز و شیب دید***از شما بیش از تفنگ آسیب دید

حرفی از اعماق ایمان می زنم***از لب و حلق شهیدان می زنم.

از چه از کف داده اید آن سوز خود؟***حرف و فعل و باور دیروز خود؟

راه شرق و غرب را چون یافتید***از امام خویش رو برتافتید

 

روح ایمان را حقیقت چون ولی است***شارع اسلام این سید علی است

عاشقان از درد دین غوغا کنید***هان!مبادا پشت بر مولا کنید

تا که گردد فتنه و آشوب کم***بچه ها گردید با هم هم قسم

ختم عرضم این و باقی والسلام***بچه های جبهه فرزند امام

نائب مهدی،ولی دارند و بس***حضرت سید علی دارند و بس

شاعر:شجاع الدین ابراهیمی

چرا ز دامن ملت به ناکجا رفتید؟

به رهبری ز دل و جان سلام می‌گوییم
برای دلبر والا مقام می‌گوییم

چه رهبری که شکوهش به کوه می‌ماند
برای مردم عالم سرود می‌خواند

سرود فتح و صبوری، سرود بیداری
سرود عشق، سرود به حق وفاداری

چه یادگار عزیزی که مانده از خورشید
چنان امام به کل جهانیان تابید

اگر چه فتنه دلش را شکست اما باز
نشد دهان عزیزش به لعن او دمساز

خجل نگشت از او فتنه‌گر بیانیه داد
منافقانه بپا کرد فتنه‌گر بیداد

نشد خجل ز نُه دی، ز خطبه‌ی آقا
و حمله کرد به سینه‌زن و امام و خدا

چه نخبه‌ها که فریب منافقان خوردند
و زنده‌زنده کنار مخالفان مُردند

زدند سوت و کف و حمله‌ور به دین گشتند
برای حمله به اسلام در کمین گشتند

پی مقام و ریاست دهان‌دریده شدند
شبیه مار به هر لانه‌ای خزیده شدند

از آن طرف دل دشمن ز مکر انیها شاد
که حیله کرد به رستم دسیسه‌های شغاد

شغاد گونه به رستم که حمله‌ور گشتند
برای جان و دل عاشقان شر گشتند

چرا به دامن بیگانه حرف دین زده‌اید؟
و دین پاک خدا را در آن زمین زده‌اید؟

چرا ز فلسفه‌ی اعتدال بیزارید؟
چرا به فکر و به اندیشه سخت بیمارید؟

چگونه شد که فراری شدید آن ور آب
چطور شد که اسیر آمدید در گرداب؟

چقدر فاصله دارید با خود دیروز
چگونه شد که ندارید با خود دیروز؟

به جنگ با خود دیروزتان چرا رفتید؟
چرا ز دامن ملت به ناکجا رفتید؟

افســـر مــافوقم عبـــاس عــلـــی (ع)

نام مــن ســربــاز کـوی عتـــرت است

دوره آمـــــوزشـی ام هیئـــت اســـت

پــادگــانم چــادری شــد وصــــلــه دار

سـر درش عـکــس عـــلـی با ذوالفـقار

ارتـــش حیـــــدر مــــحـــل خــدمـتــم

بهـــر جـــانبـــازی پـی هــر فــرصــتـم

نقـش سردوشی من یا فاطــمـه است

قمـــقمـــه ام پــر ز آب علقــمـه است

رنگ پیراهــن نــه رنــگ خـاکـی اسـت

زینب آن را دوختـــه پس مشکی است

اســم رمــز حمـــله ام یـــاس عــلــی

افســـر مــافوقم عبـــاس عــلـــی (ع)

 

حرم حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام)

گرچه کرکس سبز شد،طوطی نشد

کرکسی از رنگ خود بیزار شد

خسته از رنگ پر و منقار شد

هیچ کس از خوی او دلخوش نبود

سالها با هیچکس سرخوش نبود

در همان اقصی یکی طوطی شاد

زندگی می کرد با روئی گشاد

دوستانی داشت هریک شوخ و شنگ

واله ی آن روی و این رنگ قشنگ

کرکس او را دید و گفتا چیز و چیز

پس چرا من نیستم ناز و عزیز


 

دور من خالی است، تنهایی بس است

حال عصر اقتدار کرکس است

می شوم زین پس گیاه و آشخور

تا نخوانندم به نام لاشخور

بهر بیرون رفتن از این وضع زار

چاره می جویم ز جغد شاخدار ......

جغد گفتا : ای کریه زشت روی

ناز طوطی را ز رنگ او بجوی

عزت طوطی به رنگ سبز اوست

گر شود پرهای تو چون او نکوست

بهر عزت، مدتی نیرنگ کن

هم خودت هم دیگران را رنگ کن

رفت کرکس رنگ خود را سبز کرد

پای رنگی کرد و پرها سبز کرد

خویش را در جمع مردم جا نمود

دوستانی نیز دست و پا نمود....

کودکی با گونه های سرخ و ناز

رفت روزی از بر این حقه باز

دید کرکس را گمانش طوطی است

چونکه هم رنگ و نشانش طوطی است

چشم کرکس چون بدان صورت فتاد

اختیار خویش را از کف نهاد

گونه ی طفل حزین را چنگ زد

چنگ را با خون سرخش رنگ زد

گرچه کرکس سبز شد،طوطی نشد

ناکس بی آبرو .... لوطی نشد.

سطوت سیاه سایه رفت

دور میز خون نشسته‌اند
 چند مومیایی کثیف
 چنگ‌های خونی زمان
 دیوهای مرده سخیف
 
می‌کشد سبیل نازکش
 خون مشرقی به آسمان
 مرده گرگ وحشی قرون
 صفحه‌سوزی از صف سگان (1)
 
روبه‌روی او چه روبهی!
 ماردوش و موزی و پلشت
 مارهای ملجمش به اکل
 مصحفی به نیزه توی تشت
 
عورتش محافظ تنش (2)
 عمرعاص شام هاویه
 در کنار او نشسته بود
 یک سگی سرش معاویه
 
یلهثی سرشت دیگری
 در صفی به طف نشسته بود
 غرق خون قتلگاه عشق
 روی مصحفی نشسته بود
 
در کنار کلب‌های مرگ
 یک شریح بی‌شرف نشست
 چرک و خون به مصحفی کشید
 خواست تا خدا دهد شکست
 
پاپ‌های کشتن مسیح
 سوی دیگری به غیض خون
 طرح یک صلیب روی نی
 چون صلیبیان به حیض خون
 
الغرض همه نشسته‌اند
 گرگ‌های یک سگ بزرگ
 آن رجیم رانده پلید
 بچه‌های کفر ماده گرگ
 
پایه‌های تخت او دو برج (3)
 تخت شاهیش نوین شده
 مکرهای واپسین اوست
 برج‌های تیغ کین شده
 
زوزه‌های دیوها بلند
 لوسیفر چو از در آمده (4)
 مظهر تمام شیطنت
 آتیکای دیگر آمده
 
با نقاب نحس نو شده
 یک سیاه مسخ بی‌وجود
 او به ما به خنده می‌زند
 چشمکی که خود وتو شده
 
در بغل گرفته یک حدث
 شکل غده‌ای که ریشه کرد
 جعل اسرئیل صهیونیست
 رویش درخت تیشه کرد
 
مصحفی به دست توله‌اش
 شر زبانی از صلیبیون
 فتنه جدید مذهبی
 این عروسک بنی‌صیون
 
شد معارفه سگی جدید
 از میان توله‌های شب
 ناکشیش از تبار سکر
 مظهر جهالت و شغب (5)
 
پشت پرده‌های شب ولی
 نور حق دوباره تازه شد
 تیغ شحنه‌های شب شکست
 آسمان پر از گدازه شد
 
گرچه قلب عاشقان گرفت
 شب نقاب شر ولی شکست
 سطوت سیاه سایه رفت
 روز، پشت حیله را شکست

حالا کنار تربت حاجی نوشته اند …

حاجی تمام گشته مهماتمان، تمام / ما مانده ایم و چند تن نیمه جان، تمام
ما مانده ایم و غربت و تلخی از ابتدا / تا انتهای وحشت آخر الزمان، تمام
خرچنگ ها محاصره را تنگ کرده اند / اما امید ماست خدا، بی گمان، تمام
اینجا هنوز اول خط شروع ماست / پایان انتظار به خون خفته مان، تمام
حاجی خدا کند که بفهمی چه دیده ام / ازپشت زخم های دل آسمان، تمام
فرصت گذشته است، حلالم نمی کنی؟ / حالا شکست پنجره های خزان، تمام
تنها صدای خش خش بی سیم بود و بس / تنها صدای اشهد یک نوجوان، تمام
ده سال بعد کار تفحص نتیجه داد / بی سیم تکه تکه و یک استخوان، تمام
حالا کنار تربت حاجی نوشته اند … / گمنام، شوق، عشق خدا، بی کران، تمام