آبروی همه مسلمانان؛ اشک ما را چرا درآوردی؟:

دیشب این طبع، بی‌قرار شما
خواست عرض ارادتی بکند
دست کم از دل شکسته‌تان
واژه‌هایم عیادتی بکند
***
چشم بد دور، عمرتان بسیار
کس نبیند ملالتان آقا!
ما نمردیم خون دل بخوری
تخت باشد خیالتان آقا!
***
چیست روباه در مصاف شیر؟!
چه نیازی به امر یا گفته؟!
تو فقط ابرویی به هم آور
می‌شود خواب دشمن آشفته
***
هست خاموشی‌ات پر از فریاد
در تو آرامشی است طوفانی
«الذی انزل السکینه» تو را
کرده سرشار از فراوانی
***
واژه‌ها از لبت تراویدند
پرصلابت، پرعاطفه، پرشور
آفریدند در دل مردم
عزت، آمادگی، حماسه، حضور
***
این حماسه همه ز یمن تو بود
گرچه از آن مردمش خواندی
رهبرا! تا ابد ولی محبوب
در دل عاشقان خود ماندی
***
سهم دلدادگان تو سلوی
قسمتِ دشمنان تو سجیل
رهبری نیست در جهان جز تو
که ز امت چنین کند تجلیل
***
نسل سوم چو نسل اول هست
با شعف با شعور با باور
جاری است انقلاب چون کوثر
هان! «فصل لربک وانحر»
***
گرچه در باغ سینه‌ات داری
لطف‌ها، مهرها، محبت‌ها
گفتی اما نمی‌روی چو حسین
تا ابد زیر بار بدعت‌ها!
***
ناگهان در نماز جمعه شهر
عطر محراب جمکران گل کرد
بغض تو تا شکست بر لب‌ها
ذکر یا صاحب الزمان (عج) گل کرد
***
جان ایران! چه شد که جانت را
جان   نا قابلی  گمان  کردی؟!
آبروی  همه  مسلمانان
اشک   ما   را   چرا   درآوردی؟!
***
جسم تو کامل است، ناقص نیست
می‌دهد  عطر  یک  بغل  گل  یاس
دستت  اما  حکایتی  دارد...
رَحِمَ اللهُ عَمِی العباس!

 

شعر حجت‌الاسلام جواد محمدزمانی

جواب تفنگت را زمین بگذار

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی‌ابزار بنیان‌کَن
ندارم جز زبانِ دل

دلی لبریز از مهر تو
ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن

زبان خشم و خونریزی‌ست
زبان قهرِ چنگیزی‌ست

 

بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید

فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید


برادر گر که می‌خوانی مرا، بنشین برادروار

تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کُش برون آید
تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟

 

اگر جان را خدا داده‌ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه‌ی غفلت، این برادر را !

 

به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حق‌گویی و حق‌جویی
و حق با توست

ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان‌نافهمِ آتش‌بار
نباید جُست...

اگر این بار شد وجدان خواب‌آلوده‌ات بیدار

تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار...

 و جوابیه :

سه تارت را زمین بگذار
که من بیزارم از آواز این ناساز ناهنجار
زبان در حنجرت گشته به کام دشمنان مذهب و میهن
من اما پیش ِ این اهریمن ِ سر تا به پا آهن
نخواهم سر فرود آورد تا دامن

دلم لبریز از مهر است با تو . حیف اما تو نمی دانی
تو ای با دشمنانم دوست
تو ای از ایل من ، ای از تبارِ من
زبانِ میزبانِ اهرمن خوی ات
زبان خشم و خونریزی‌ست
زبان قهرِ چنگیزی‌ست
بیا در خانه و بنشین کنار من ،

بگردان حنجرت را جانب دشمن ، بگو با او :

(( بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
که شاید . . . باز هم شاید

فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

بگو با او :

که (( ای خونخوار ِ ناسیراب از خون ِ هزاران کودک افغان و ایرانی

تو از آواز زیبای من و تارم چه میدانی ؟

غزل های مرا و شعر حافظ از چه می خوانی ؟))

نمی دانم چه خواهد گفت او با تو . . . تو میدانی ؟

برادر گر که می‌خوانی مرا ، بنشین برادروار

بگو با من چرا این گونه می بینم :
" سه تارت را به دست اهرمن ، دستت به دوش او برادروار "

به زیر گوش آنانی ( که هردم نزد آنانی ) چرا یک دم نمی خوانی :

(( تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کُش برون آید ))
تو می دانی "چه می دانم من از آیین انسانی "
همان هایی که میدانی :

اگر جان را خدا داده است
چرا باید که فرزندان شیطان بازبستانند ؟
چه می خوانی تو با این لهجه ی غفلت ، برادر جان ؟!

هر آن کس گفت با تو ، کز من آیی و ستانی ، این تفنگم را

بدان بی شک

که می خواهد برادرها و یاران تو را در دم

به خاک و خون بغلتاند
تو که ا لمنت لله چنین حق گوی و حق جویی
و حق با توست
بدان حق را – برادرجان -
به زرق این زبان ‌نافهمِ ِ آدمخوار
نباید جُست...

و اما این تفنگی کاین چنین از زشتی اش خواندی

و با من زانکه من آیین انسانی نمی دانم ، چنان الفاظ ها راندی :

برادر جان تو خود بودی و می دانی که من در کار خود بودم

به دور از آتش وآهن ، به کشت و کار ، در گلزار خود بودم

ولی یک باره دنیا و زمین و آسمان ، دریای آتش شد

تمام میهنم سر تا به پا ، سوگ سیاوش شد

تفنگ و تیر و توپ و موشک و خمپاره و اژدر

اجل وار از چپ و از راست ، گاه از پای ، گاه از سر

مرا و کودکان بی گناهم را

تو را و حنجر پرسوز و آهت را

به قربانگاه خشم خویش ، می سوزاند

و جان ِ ما و یاران را از آن ِ خویشتن می خواند

و من گفتم - همان گونه که می گویی - :

اگر جان را خدا داده ست

چرا باید تو بستانی ؟

و در عین گریز و نفرت از کشتار و خونریزی

تفنگی ساختم از آتش و آهن ، که می بینی !

که شب ها تا سحر بیدار

بدارد چشم در چشمان ِ این اهریمن خونخوار

که گر خواهد بجنبد بار دیگر ، کور سازد چشم هیزش را

ببرد پنجه و چنگال تیزش را

کنون اما برادر جان

تو گر خود سینه ات را پیش او داری سپر ، آیا نباید گفت :

" تو از آیین انسانی چه میدانی ؟ "

که با یک این چنین شیطان آدمخوار ، دمخواری ؟

چگونه باورت دارم که این سان باورش داری ؟

نشسته با چنین دیوی ، فراز تلی از نعش هزاران کودک غزه

و با آن لحن شورانگیز و با مزه

برایم شعر می خوانی : (( تفنگت را زمین بگذار )) ! ؟

تفنگم را برادرجان اگر یک دم به روی خاک بگذارم

زمینِ میهنت را دیو خواهد خورد

و ذره ذره خاکش را به باد خشم خواهد برد.

تفنگ من برادر جان چه می دانی برای چیست ؟

برای جاودانه ماندن میهن

برای آن که دیگر بار اهریمن

اگر خواهد خلیج فارس را سازد به خون کودکانم سرخ

حسابش را به تیغ تیر بسپارم

به چنگالش رد شمشیر بگذارم

کنون اما برادر جان

تو گر خود سینه ات را پیش او داری سپر ، آیا نباید گفت :

" تو از آیین انسانی چه میدانی که با این دیو آدمخوار دمخواری ؟ "

مبادا جادویت کرده ست و " نیمه خواب و هشیاری " ؟

که این سان محفلش با ساز ِحنجرگرم می داری !
اگر خوابی اگر هشیار

اگر این بار شد افکار خواب‌آلوده‌ات بیدار
تو سازت را زمین بگذار . . .

صدایت را ز چنگال سیاه اهرمن پس گیر دیگر بار

و دست دوستی از دوش خون آلوده اش بردار

و گر مردی

به زیر گوش آنانی ( که اینک نزد آنانی )

بخوان یک دم :

تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار...

شاید بگم یه روزی، شهادتت مبارک

با هم میگیم یا تک تک، تولدت مبارک            یعنی که روز دنیا، اومدنت مبارک

عاشق مهر و خدمت، خادمه کل ملت           به خونه ی دلم پا، گذاشتنت مبارک

 بدونه پول و ثروت، جیبام نداره قدرت!           ز مردمه بینوا، حمایتت مبارک

 چلوکبابه بنده، نون و پنیر و خنده                کنار سفره ی دل، نشستنت مبارک

مطیع رهبری و، به این سبب عزیزی       به عزت مداوم، رسیدنت مبارک

 بسیجیه دلاور، یه یا حسین دیگر          قدم زدن تو راهه، حقیقتت مبارک

 همت و عزم والا، داری و پس به دنیا            بدون شک و تردید، پا زدنت مبارک

 چشم و چراغ مائی، امان از این مشائی!        به کل خاک ایران، سر زدنت مبارک

  هر کی که رو زمینه، باید بیاد ببینه          تولدت رو ملت، گفته بهت مبارک

 تا فتح قله ی عشق یه یا حسین دیگر         تو قلب پاک امت، جاشدنت مبارک

  بساط زور و تهدید، همیشه بر قراره         شاید بگم یه روزی، شهادتت مبارک

 بساط زور و تهدید، همیشه بر قراره          شاید بگم یه روزی، شهادتت مبارک


ادامه مطلب ...

شعرم چقدَر پیام دارد؟!

آنکس که به دست وام دارد    /در بورس دو صد سهام دارد

اوقات فراغتش زیاد است    /ده دیش به پشت بام دارد

همواره سری درون سایتِ    /سه نقطه و دات کام دارد!

بر  دیدن فیلم‌های سیما       /البته هم التزام دارد

گه محو جوانی زلیخاست     /گه کف به لب از قطام دارد!

ویلای فراخ! در لواسان/    که مرغ و خروس و دام دارد

کابینت MDF ندارد     /اما سند بنام دارد

آنجا همه روزه با نگارَش       /دیم دام دارادام دارام دارد

ده مدرک دکترا و ارشد    /از کالج داش غلام! دارد

از بس‌که لیاقتش زیاد است     /چندین پُست و مقام دارد

حاجت به بیان نباشد البت/     کاین پست علَی‌الدوام دارد

خسته شده بسکه رفته عُمره     / عزم سفر سیام دارد

خود از اثرات اسکناس است        /گر حرمت و احترام دارد

نه لنگ عواید حلال است/      نه وحشتی از حرام دارد

این شخص شخیص اگرچه طشتی      /افتاده ز روی بام دارد

با این همه باز اعتباری       /در قاطبه نظام دارد

از خیل خواص بودنش را       /از صدقه سر عوام دارد

از لطف خدا به اهل فقر است       /این ملک اگر قوام دارد

خوانندۀ خوب حال کردی     /شعرم چقدَر پیام دارد؟!

حرف دروغ و چیزکی، همره دوغ و پولکی

این نه منم نه من منم،         گنده ی سبزه ها منم

یکسره نعره میزنم                    خیلی کلفته گردنم                                   

 

(موسوی: آهای مردم شریف ایران! یادتان هست قول داده بودم که مردم را دنبال ماشین خود نمیدوانم؟ میشه مقداری مرام خرج کرده و فراموش بفرمائید که من همچین حرفی زدم به شما و چنین قولی دادم؟ تازه اینم ماشین من تیست پس به حکم شرعی همونی که متخصص حرام و حلال زادگی است میتوانید دنبال این ماشین بدوید)

 

عاشق سبزه بازی ام                    فکر زبون درازی ام                                   

ساز ترانه سازی ام                   عشق گلی و نازی ام                              

 

گر چه توهماتی ام              اهل مرام لاتی ام

 شایعه ساز و قاتی ام        قاتی و کلی پاتی ام

 

جامه سبزه بر تنم        شاکی و مدعی منم 

شخص گزافه گو منم      دشمن خاک میهنم

 

حرف دروغ و چیزکی         همره دوغ و پولکی

با بی بی سی، یواشکی      گفتم و خوردم اَندکی

 

سبزه ی سطل آشغالی           نعره زنون تو بقالی

پول و دلار و دلالی            شهر شلوغ و حمالی                                

 

سبز خیار و چمنی         کیلوئی پونصد تومنی

وقت نماز خفنی            هی میکنم بد دهنی

  

(تعجب نکنید! موتور نیروی انتظامی تصادفاْ سر از سطل آشغال در آورده است!)

 

من زیر حرفم میزنم             حرف حساب کم میزنم

سبزی پلو سَق میزنم           حرفای ناحق میزنم

 

شهر و  به هم ریخته منم      سبزی  آویخته منم

آرد سفید بیخته منم           اَلَک رو آویخته منم

 

(ترجمه حرکت پانتومیم این بنده خدا: قلبم درد گرفت وقتی این اتوبوس را آتش زدم و بقیه اتوبوس ها در رفتند! تعداد اتوبوس های فراری هم دوتا بودند که دارم با دستانم تعدادان را نشان میدهم!!!)

 

حرص مقام  رو،  میزنم            هرچی میخوام، جِر میزنم

دیم دا را رام رام میزنم       حرفای خام خام میزنم

 

وقتی که دادگاهی بشم    سوی اِوین راهی بشم

راضی به همکاری بشم    منکِر هرکاری بشم

 

جون خودم غیرتی ام         گفته باشم قرقاتی ام

هم قاتی اَم هم پاتی اَم      موسوی ام، بد لاتی اَم

 

(یک مرد خیلی با غیرت وقتی این عکس بزرگ از زنش را دست نامحرم ببیند باید عصبانی شده و به چیز چیز بیفتد)

 

(جای خالی یک مرد خیلی باغیرت در این تصویر خالیست. اگه گفتی کیه؟ آفرین خواجه حافظ)

 

داد میزنن پیر و جَوون        مَشتی قلی و دیگرون

پس همشون از دل و جون    بیخبر از فصل خزون

 

  

 ( خاتمی هم افزود: من دلم میخواهد به صورت اعتصاب و اعتراض این دهانشان را باز نگهدارم تا رژیم مجبور به آزاد کردن موسوی شود اما حیف که باید بروم ایتالیا و آنجا هم  . . . )

 

این آقا دادگاهی شده      به ناکجا راهی شده

ساکن بدجایی شده       گل پسر ماهی شده

به قول موسوی، این هم حرام است

مخالفان نظام اسلامی، همانها که سبز را آلت دست خود کرده اند، آنچنان دیکتاتور منش هستند و آنچنان به منتقدان یا مخالفان خود یورش می برند، گویا هر نوع انتقادی که از سوی آنان علیه دیگران مطرح شود، حلال است اما هر انتقادی که دیگران در مورد آنان مطرح کنند، حرام است. اکثر بیت های این شعر هم به زبانی طنز از زبان آنهاست ...

 سراسر فعل سبزی ها حلال است *** نشستن پیش محرومان حرام است

مکش دست نوازش بر یتیمان *** که بیکس را، نوازش هم حرام است

دیدار نوروزی احمدی نژاد با ایتام

دیدار نوروزی احمدی نژاد با ایتام

شعاری بر عیله انگلستان *** بنا بر قول سبزی ها حرام، است

مبادا لج کنی با آل صهیون *** به قول موسوی، این هم حرام است

اگر اشغال دشمن شد فلسطین *** مسلمان را حمایت هم حرام است

ولی استاد موسیقی و آواز *** برایش ربنا خواندن حلال است

به من ربطی ندارد در فلسطین *** مسلمان را مسلمانی حرام است

 همانا موسوی، ای حامی سبز *** تمام فعل و افعالش حلال است

 بمیرد در فلسطین کودکی زار *** حمایت های لفظی هم حرام است

نمونه ای از جنایات رژیم غاصب صهیونیستی
نمونه ای از جنایت رژیم کودک کش صهیونیستی/ همان رژیمی که سبزها برایش در روز قدس به خیابان آمدند

چنان گردنکشی، سرمایه داری *** برای فوج کروبی حلال است

             به فتوای سران اغتشاشات *** اطاعت، جز ز بی بی سی حرام است

اگر سبزی بسوزد مسجدی را *** نگاه چپ به او کردن حرام است

اگر خوردی کتک از آل سبزی *** دفاع از خود، بدان اما حرام است

جلوگیری یک شیرزن از کتک خوردن یک بسیجی

نماز جمعه با سوت و کف و جیغ *** حلال است و به غیر از آن حرام است

 حلال آن ادعای پر هیاهوست *** بخواهی مدرک از آنها، حرام است

حلال است آنکه ناموس من و تو *** خورد فحش از شما، جز این حرام است

بساط قلدری اندر خیابان *** ز سوی جمع سبزی ها حلال است

 در این وضع سراسر شبهه آلود *** حلال شرعی و عرفی حرام است

 الا سبزی، ز بی بی سی حذر کن *** که گوید عشق ایران هم حرام است

 گمانم انتقاد از آل سبزی ***  حرام اندر حرام اندر حرام است

جشن تولد خاتمی


hapy


به به سلام ! جشن تولد گرفته ای

عیشی برای دور و بر خود گرفته ای

فصلی گذشت ، سینه مردم کباب شد

بازی بچه های وطنم هم خراب شد

فصلی گذشت ، خون به دل عشق کرده ای

با خون ریخته ...بله .. عشق کرده ای

حالا برای شادی خود کیک را بخور

چاقو بکش به سینه من ،حنجرم ببر

یک تکه از جگرم را  به لب بکش

خورشید شهر مرا رنگ شب بکش

فصلی گذشت ، فصل دگر را خراب کن

این قلب پاک وطن را کباب کن

چاقو به خاک وطن می کشی ،بکش

آتش به دشت و دمن می کشی ،بکش

در کار فتنه چون شتر مست رفته ای

با چشمهای بسته به بن بست رفته ای

 یادت که هست جشن وطن را بهم زدی

با خون پاک جوانان شکم زدی

کادو چه لازم است برایت بیاوریم؟

فصلی پر التهاب و خیانت بیاوریم؟

حالا برقص فصل دگر را خراب کن

با خون چند نفر دیگر خضاب کن

چاقو بکش تکه ی این کیک را بخور

کافی اگر که نیست گلوی مرا ببر

سبز لجن

آب نوشان ادّعای خضر بودن می کنند

این همه آتش خدایا شعله اش از گور کیست؟

شهوت این بی نمازان، نشئه ی انگور کیست؟

پرده دانان طریقت در صبوری سوختند

این صدای ناموافق زخمه ی تنبور کیست؟

شیخ بازیگوش ما از بس مرید خویش بود

عطسه ای فرمود و گفت این جمله ی مشهور کیست!

پنج استاد حقیقت حرف شان با ما یکی ست

راستی در پشت این دستورها دستور کیست؟

آب نوشان ادّعای خضر بودن می کنند

رنگ پیراهان اینان وصله ی ناجور کیست؟

دست این پاسور بازان هر که دل را داد باخت

دوستان چشم شما در انتظار سور کیست؟

دین و دل دادند یارانم در این شرب الیهود

شیخ ما در باده گم شد ، مست ما مستور کیست؟

این که خضرش خوانده اید، اسکندر مقدونی است

این که دریایش لقب دادید چشم شور کیست؟

این که بر آن گوش خود بستید، صور محشر است

این که شیطان می دمد دائم در آن شیپور کیست؟

آن که می زد روز و شب پیوسته لاف اختیار

این زمان ترس از که دارد؟ این زمان مجبور کیست؟

بعد طوفان جز کفی در کیسه ی امواج نیست

شاه ماهی های این دریا ببین در تور کیست!


سبز لجنی